فروشنده در مترو
هزارتومن دادم و یکی از آن مدادها گرفتم، نوک زاپاس مداد را با دادن هزارتومن دیگراز فروشنده دومی خریدم . مداد را خریدم، چون فکر کردم چنین مدادی که درچنین موقعیتی خریده شده باشد اگر ابزارنوشتن باشد، شاید، ترکیبی از تراکم احساسات خوب را در خود جمع کند؛ اما این دو تکه خریدن یک مداد از دو نفر بیشتر از آنرو بود که در یک لحظه تصور کردم شاید این کار در آن موقعیت و دراین واگن بیاهمیت که دهها متر پایینتر از زمین گرما دیده شهر میخزد، قوتی باشد بر ایمان دو آدم عادی این شهر و اثبات این حقیقت که میشود زندگی کرد و به سهم دیگری از این زندگی نیز اندیشید ، میشود همه چیز را برای همهکس خواست و لذت و رضایت را آنچنان دید که هرکس بتواند سهم خود را از آن بگیرد . میشود این «به رسمیت شناختن سهم دیگری »را در بیاهمیتترین جاها تجربه و شروع کرد و تبسم یک حس توام با بردباری را جایگزین خشم ناشی از حرص تمامیتخواهی کرد. من این داستان عادی و بیاهمیت در پایینترین موقعیت مکانی شهر را با نثری عادی و دم دستی از آنرو برای شما روایت کردم که میدانم این روزها بالاخص این سه روز، تماشاگر آدمهای مهم در موقعیتهای مهم با حرفهای مهم هستید. آدمهایی که هنوز نتوانستهاند مثل آدمهای بیاهمیت و در موقعیتهای بیاهمیت، برای دیگری هم سهمی از هستی ،سهمی از قدرت، سهمی از عقیده و سهمی از بیان و اندیشه را قایل باشند و تبسم و شفقت را جایگزین غضب و تهمت کنند. من، یک شهروند عادی این سرزمین، این ماجرا را نوشتم که یادمان نرود آدمهایی آن پایینها هستند عادی و بیاهمیت که در عرض کم یک واگن مترو برای همه آدمها سهمی را قایل شدهاند و آدمهایی هستند آن بالاها که گستره سپهر حیات یا قدرت یا اندیشه را چنان میبینند که از حرص غصب سهم دیگری، هماره غضبناکند.»
برگرفته از صفحه فیسبوک سهند ایرانمهر – فروشنده در مترو